دانلود رمان رزیتا از طوبی pdf بدون سانسور
دانلود رمان رزیتا از طوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
شهاب از اولش قاطی بود یه پا کله خراب و دیوونه و غیرتی که تو ناصر خسرو برو و بیایی داشت… تا رزیتا رو می بینه دختر لوندی که تازه از فرنگ برگشته و نمی دونه داره ناخواسته دین و ایمونش رو میبره… داره عوضش میکنه… تا اینکه شب عروسی شهاب میفهمه رزیتا کیه… میفهمه دختر کسیه که تموم عمر ازش کینه شتری داشته و حالا وقت تلافیه وقت گرفتن انتقامه… باید همون کاری رو باهاش کنه که با آمنه کرده بودن…
خلاصه رمان رزیتا
نگاه شگفت زده و ابروهای بالا رفته ی میلاد روی من و او چرخید. سریع موبایلش را در آورد و دستش روی شماره ها رفت. یادداشتش که کرد شبیه کسانی که حاضر بودند چشم بسته برای برادرشان بمیرند، پشت سرش به راه افتاد و دستش را برای پرویز به معنای خداحافظی بالا برد. از آن جا که بیرون رفتیم سوار ماشیم شدیم و به طرف میر داماد حرکت کردیم. در راه هم نه آقا پرویز که نور چشم اش آن یل بود، صحبت کرد و نه من که از گفته هایم پشیمان بودم. خیابان قبادیان را پیچید و وارد محله ی قدیمی که از خیلی سال پیش اطلسی جان در آن سکونت کرده بود، شد و لبخند زدم. سرعت ماشین
را کم کرد و متوقف که شد، دستش را پشت صندلی کناری اش گذاشت و برگشت تا اخطار بدهد پا روی دم آن آدم به هیچ وجه نگذارم. مطمئن بودم که در این میان حرف و حدیثی باید رد و بدل شود! _ببین دختر جون تو هم جای مریم من هستی. کمکت کردم که پیش شهاب بری ولی حواست باشه که تحت هیچ شرایطی پای مادرش رو وسط نکشی. برخلاف بقیه ده برابر نه… صد برابر نه… هزار برابر… روی مادرش حساسه ! گفتم بهت بگم چون نمی دونستی، حالا که می دونی آویزه ی جفت گوشات کن. بخاطر خودت میگم. از شرمندگی لپ هایم داغ و سرخ شده بود. _می دونم که یک معذرت
خواهی بهش بدهکارم. دستگیره ی در را به سمت خودم کشیدم. پاهایم را روی زمین گذاشتم و کیفم را روی شانه هایم انداختم و قبل رفتن و برداشتن چمدانم از صندوق عقب، گفتم: جبران می کنم… مرسی از کمک کردنتون… چمدان سنگینم را برداشتم و در صندوق عقب را بستم و جلو ی در ساختمان ای ستادم. موقع رفتن، آقا پرویز پا روی پدال گاز گذاشت و خداحافظی نکرد. دستم را روی زنگ گذاشتم و با باز شدن تیک در چند ضربه ی بی درد و کوتاه روی لپ های گلگونم زدم تا رنگش به حالت طبیعی برگردد. لبخند را مزین به لب هایم کردم و دسته ی چمدان را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم…